در سال ۱۹۸۵، نزدیکی شهر کلن، در میان زنگ ناقوس کلیساها، تعدادی نویسنده تابوتی را حمل می کردند، همراه با انبوه مشایعت کنندگانی که حضور داشتند. این تابوت چوبین مردی بود که چشمان نمناکی داشت و زمان زیادی به واقعیت ها نگاه می کرد. وقایعی که تلخ ونگران کننده بودند و سکوت مردگانی که دیگر بی صدا نبود: قربانیان جنگ. در جلوی صف حضار نام های آشنایی بودند: لو کوپلو (نویسنده مهاجر روس)، گاسپار ماکارد (دوست قدیمی اش)، گونتر والراف (خالق در اعماق) و گونترگراس (نویسنده معاصر آلمان)، که با گام های احترام آمیزشان ارام حرکت می کردند تا او را به بلوط کهنسال گورستان برنهایم-مرتن برسانند؛ جایی که محل خاک سپاری اش بود. مسافت کوتاه به نظر می آمد، حتی برای آن قدم ها که با ملایمت پیش می آمدند و نزدیک تر می شدند. حالا دیگر چشمان نمناک، برخلاف میلش بسته بود. این مرد که ((هاینریش بل)) نام داشت، ۶۷ سال قبل از مرگش زاده شد، در سال ۱۹۱۷٫ به گذشته بر می گردیم، به سال های ۱۹۴۵٫ بل جوان را کنار خرابه های شهرش ایستاده می بینیم، با اندوه و دود سیگارش، که دیواره های خراب و ویران را می نگرد. به چیز های زیادی فکر می کند: جنگ، بازماندگان و آینده. می داند داستان هایی خواهد نوشت که بسیاری آنها را می خوانند. اما او قادر است زیر انبوه خرابه ها و این اجساد خاموش چیز دیگری ببیند: تکه پاره های امید، ذرات کمرنگ و موقتی که به اندازه ی لازم در دسترس همگان قرار ندارد و اصولا برای هر کس قابل استفاده نیست. چشمانش از این لحظه برق تازه ای دارند که نگاهش را مرطوب تر می کند. بدون این امید های مدفون، داستان هایش تنها ردیفی از سنگ های مزار خواهد بود و نوشته هایش تاریخ مرگ اشخاص. می داند امید همان چیزی است که انکارش فاجعه است و با نبودش دیگر جای زندگی نیست. بدون آن، کاتارینا بلوم زیر گیوتین تیتر روزنامه ها جان می دهد، و دلقک با از دست رفتن تنها عشقش عصیان را فراموش می کند، و در ((داستانی خوش بینانه)) فرانتس دیگر به معشوق خیالی دورافتاده اش در عالم واقعیت نمی رسد. این مرد جوان اکنون به نگاه تازه ی خویش دست یافته است: نگاه نمناک.
می داند نوشته هایش دیگر معاصران را به خواب های طلایی شیرین نخواهد کشاند. رویاهایی که به آنها می گوید: (( رها کنید گذشته ی تلخ را آینده از آن شماست.))
این نگاه نمناکی بود که در هر چشم اشک آلودی وجود نداشت. این رطوبت عدم شفافیت است. برخی اوقات لایه های نازک رطوبت، شفافیت را چنان تیره و تار می کند که قوه ی بینایی وارد مرحله تازه ای از وضوح می شود. انسان ناچار است به یاد بیاورد چرا اغلب بد بودن را بر می گزیند و یک جنگ را چرا راه می اندازد. این مرد در لباس خاکستری رنگ سربازیش دارد به این چیز ها فکر می کند. بیداری حافظه شاید تنها راه چاره باشد برای این موجودی که نامش انسان معاصر است، او می رود تا در آزادی های بی حصر و خود ساخته اش به طرز مرگ آوری اسیر و حیران بماند. یادآوری در اینجا می تواند یک ضرورت باشد. بدون گذشته، او در لحظات حال گرفتار می آید و خراب و ویران آینده ها می شود. لحظه های حال، آینده اش را می دزدند و او برای همیشه اسیر می ماند و به گذر زمان محکوم می شود. برای این سرباز آدم های داستانش دیگر ناچارند با حافظه ای قوی، با تک پاره های امید، عمری را در سیاهی مطلق به زندگی شان ادامه دهند، با کوله پشتی های سربازی شان که حالا حامل چیز دیگری است: سرنوشت…..
نگاه نمناکش پی برده که جنگ نمی تواند چیزی جز یک مضحکه باشد، نوعی بازی که افرادی به نام عاملین اغلب برایش بهانه های کودکانه دارند. امروزه دیگر همه این شعار را مدرنیستی می دانند که آدم بد و خوب وجود خارجی ندارد، اما پلکانهایی وجود دارند که افراد به اصطلاح زرنگ تر اجازه یبالا آمدن را از زیر دستان مانع می شوند. پلکان طویل و سرگرم کننده ای که یا ساخته از پول است یا از تن های خود مردم. هر پله، انبوهی از آدم را در زیر خود دارد که پله های پایین تر را به اجبار برای زندگی برگزیده اند. به هر حال این سرباز قصد دارد بیچارگان را ببیند، فرودستان، فراریان، بازگشته های جنگ و همه آنها که دستشان به بالاتر نمی رسد. کسانیکه سرنوشتشان در مشت های جادار بقیه است. بعد ها بل در نوشته ای این طور می گوید: ((من نگاهم برای دیدن بزرگان قد نمی دهد.)) انسان….آینده…..حافظه. و او با این سه کلمه اکنون چشمان نمناکی دارد.
او را با نگاه نمناکش تنها می گذاریم، هر چند کمی جلوتر، یعنی سالها بعد، در گورستان برنهایم- مرتن او را برای خاکسپاری به پیش آن بلوط کهنسال می بردند، هر چند قدمی بیشتر نمانده و ما وقت چندانی نداریم، ولی کنار همان ویرانه های جنگ با شتابزدگی تنهایش می گذاریم که به نگاه نمناک خود همچنان ادامه دهد…….
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.